ورودی چهارم بازار الماس شرق را که پشت سر بگذاری، از هرکس سراغ سیدسنگی را بگیری، نشانی او را بلد است. نشانی، سرراست است و نیاز به پرسوجوی بیشتر نیست. ترمههای آبی فیروزهایرنگ با ملیلههای طلایی پشت ویترین و دیگهای دیزی و قندانهای سیاهقلم، تو را به پشت در شیشهای مغازه میکشاند تا روبهرویت مردی را ببینی روی صندلی نشسته، درحالیکه پایین پایش دورتادور ظروف سنگی ریز و درشت چیده شده است.
سیدمجید سنگی ساکن محله ایثارگران از نسل پنجم خاندانی است که در کار سنگ و سنگتراشی بودهاند. حالا او وارث هنرهرکارهتراشی است؛ اصیلترین هنر صنایع دستی مشهد.
سیدمجید از وقتی یادش میآید، پابهپای پدرش، سیدحسین، در کوه و دشت بوده و از پنجسالگی در حجره کوچک سنگتراشی او در کوچه عیدگاه، پادویی کرده است. او تعریف میکند: چیز زیادی از اجدادم که در کار سنگ بودهاند، نمیدانم، اما پدرم همیشه میگفت «تو نسل پنجم خاندان سنگیها هستی.» اصلا نام فامیلی ما هم از همین پیشه اجدادم است. پدرم دهساله بود که پدربزرگم، سیدباقر، فوت کرد. خانهاش در محله نوغان پایینخیابان بود. مغازه سنگتراشیاش نیز همانجا نزدیک خانه در چهارسوق نوغان بود.
از پدرش شنیده که آن زمان که هنوز برق نبوده، او و پدربزرگش با دستگاه دستی به نام «کمونه» سنگها را خراطی میکردند و بهشکل دیگ سنگی درمیآوردند. بعد از پاگرفتن بازار سنگتراشهای بست بالاخیابان، سنگتراشهای دور و اطراف حرم به آنجا نقل مکان میکنند و بعدتر پدرش در محله عیدگاه، جایی نزدیک بازاررضا (ع) که آمدوشد زوار بیشتر بوده است، حجره کوچکی اجاره میکند.
سیدمجید که به گفته خودش از چهارپنج سالگی پابهپای پدر در حجره سنگتراشی محله عیدگاه بوده است، خاطره گاریهای اسبی را که برای بردن ضایعات سنگها به محل میآمدند، هنوز در یاد دارد.
اسب و قاطرهایی که خورجینهایشان از بار سنگین سنگ به زمین رسیده بود و کمر حیوان زبانبسته از سنگینی بار نزدیک به دولاشدن بود؛ «حجره پدرم یک درِ چهارلت چوبی بزرگ داشت که با زلفی به هم متصل میشد. یک رمپ سیمانی مقابل دو لت جلویی بود برای راحت ردشدن فرغون بار. حجره به چهار قسمت تقسیم میشد که هر گوشه مخصوص یک نفر بود با ابزار و وسایل سنگتراشی. من و پدرم، شاگردش و پسر او.
به گفته او یکی از ضایعات کار سنگتراشی، «پستی» کار است. پستی، همان نرمه خاکهای جامانده از سنگهای سنگتراشی است. از اول تا آخر هفته کنار دست هرکدامشان تلی از خاکنرمه جمع میشد؛ بهطوری که گاه یکدیگر را نمیدیدند و فقط صدای هم را میشنیدند؛ «این روال آخر هفته و وقت آمدن گاریهای بارکش برقرار بود. هرکس وظیفه داشت پستی کار خودش را با فرغون به بیرون منتقل کند. بعداز آمدن گاریهای اسبی بارکش، کارگرها آن خاکها را که جلو مغازه سنگتراشها تلنبار شده بود، به بیرون از شهر منتقل میکردند.»
از همین ابتدا که حرف به گفتن از قدیم این حرفه و شغل اجدادیاش کشیده میشود، او به وقت روایت آن روزها چشمانش را میبندد. گویی با بستن چشمها همه آنچه در کودکی، نوجوانی و جوانی پشت سر گذاشته است، چون پرده سینما مقابل چشمانش به تصویر کشیده میشود.
از روزگار سخت کشیدن بارهای سنگی روی خورجین دوچرخه پدری تا زدن پتک بر سنگهای کوهسنگی و تکهتکهکردنشان؛ «قدیم که هنوز در خانه پدربزرگم در محله نوغان بودیم، پدر با دوچرخه هرکولس که دو خورجین از آن آویزان بود، بهسمت کوهسنگی میرفت؛ درحالیکه من خودم را پشت ترک دوچرخه محکم به او چسبانده بودم، مبادا در پستی و بلندی مسیر بیفتم. آفتابطلوعنکرده به کوه میزدیم تا غروب. این روزها دیگر نای روی پاایستادن نبود.»
مراسم کلنگاندازی، رسمی بود برای سنگکارهای دیروز که قطعهای از کوه به نام ایشان سند میخورد و رزق و روزیشان از همان قسمت مشخصشده به دست میآمد. او تعریف میکند: قدیم برای سنگکارها که تعدادشان به چهلنفر هم نمیرسید، مراسم کلنگاندازی برگزار میشد. تقریبا نوددرصد سنگتراشهای قدیم، معدن هم داشتند.
سنگتراشها با تعدادی نماینده که از طرف سازمان صنایع و معادن میآمدند، به بلندی کوه میرفتند. در آنجا، کلنگی را با قدرت به گودی پرتاب میکردند. بعد آن قسمت به عمق هفتهشتمتری کنده میشد. به سنگ که میرسیدند، همان قسمتی که مرغوبیت بیشتری داشت، تا شعاع هزارمتری، معدن آن سنگتراش بود. محدوده و متراژ در برگههای مهرشدهای ثبت میشد. یکی در دست مالک بود و دیگری دراختیار نماینده سازمان صنایع صنعت و معدن قرار میگرفت. الان قسمت سندشده به نام پدرم در سازمان صنایع و معادن موجود است.
این هنرمند سنگتراش به اینجای روایت که میرسد، لبخندی بر لبانش مینشیند و ادامه میدهد: کلنگ پرتابی پدرم درست جایی افتاد که محدوده تلخالنقی بود. تلخالنقی چشمهای بود که درخت توت قدیمیای پایش بود؛ یک جای عالی و باصفا برای یک کارگر خسته معدن.
ناگهان گویی چیزی یادش آمده باشد، میان خاطرات خوش چشمهجوشان و پرآب و سایهسار درخت توت میپرد و میگوید: البته دولت بعداز ثبت سند و محدوده معدن هر سنگتراش، خراجی هم تعیین میکرد که باید پرداخت میشد. کار خوبی بود و قانونمند. هم به نفع ما بود که محصول از تولید به مصرف دست خودمان بود و هم دولت که از منابع طبیعی پولی نصیبش میشد. مهمتر اینکه کسی که سند به نامش میشد و سالانه باید پولی به دولت میداد، بیمه دولتی هم میشد.
کندن سنگ آن هم از دل کوهی تمامسنگ با چکش و تیشه و ابزار ابتدایی کار چندان آسانی نیست، و البته حادثه هر لحظه در کمین است. سیدمجید انگشتان دستش را روبهرویم میگیرد که بعضی نافرم و کج شده و درحالیکه اشک در چشمانش جمع شده است، میگوید: انگشتان دستهای پدرم بدتر از انگشتان من بود.
او که حالا پا به میانسالی گذاشته است، به ۳۵سال قبل میگردد تا خاطره معجزهآسای زمانی را که بیستسال بیشتر نداشته و تازه از خدمت اجباری برگشته بود، برایمان تعریف کند: از صبح روی سنگ چندتنی برای جداکردن قطعات ضربه میزدیم. حسابی عرقمان درآمده بود و خسته شده بودیم، طوریکه نای راهرفتن نداشتیم. ناهار هرروز ما نیمسیر گوشتی بود که تازهبهتازه از قصابی محل میخریدیم و کمی نمک و زردچوبه به آن میزدیم. آبگوشت را اول صبح توی دیگ سنگی بار میگذاشتیم و تا صلات ظهر به دل پخته میشد.
آن روز تا وقتی خورشید خودش را بالای سرمان رساند، من و پدرم و حاجبرات، شاگردش، بالای سنگی سخت مشغول بودیم. وقت نماز و ناهار که شد، از خستگی همه همان پایین سنگ و در سایهاش نشستیم به استراحت. من، جلدی رفتم سفره نان و دیگ دیزی را آوردم تا در سایه کوه ناهارمان را بخوریم و استراحت کنیم.
بقیه ماجرا را اینطور تعریف میکند: نیمساعتی نگذشته بود که حاجبرات گفت «پا شید از اینجا دور شویم.» نمیدانم در سکوت کوه چه شنیده بود. پای من پلاتین داشت و نتوانستم بهسرعت دور شوم. به ثانیهای، گویی کل کوه پاشیده شد روی سرم.
صدای ضجه و فریاد پدرم را میشنیدم. میشنیدم که میگفتند «مردهاست؛ مگر کسی از زیر این همه سنگ، زنده بیرون میآید.»، اما من در تابوتی ایستاده از سنگ، نفس میکشیدم و از لابه لای روزنههای سنگ، آبی آسمان را میدیدم. داستان این بود که دو سنگ غولپیکر سمت چپ و راستم و یکی هم سقفمانند روی آنها قرار گرفته بود. همان سنگها جانم را از مرگ حتمی نجات داده بود.
سیدمجید، هوای خوب کوهستان، سکوت و آرامشش را دوست دارد و آدمهایی که برای ورزش و رسیدن به آرامش به دل کوه میزنند. او از یکی از این کوهنوردان خاطره جالبی دارد؛ «آقای دکتری بود که در هفته چند روز به کوه میآمد. آن زمان هنوز دستگاههای پیشرفته کندن کوه نبود. باروت هم گران بود و وسع ما به خریدن آن نمیرسید. یک روز که به صحبت با او نشسته بودیم، متوجه شدم دکترای شیمی دارد و استاد دانشگاه است.
اصرار کردم فرمول ساخت باروت را به من بگوید. قبول نمیکرد. کف دستان آبلهکرده و زمختم را که نشان دادم، گفت میگوید. اما قسمم داد و قول گرفت رازش را به کسی نگویم و این مواد فقط برای کوه باشد، نه جای دیگر. او فرمول را گفت و من بالاخره با آزمون و خطا توانستم باروت درست کنم. بعداز آن روز، دیگر برای کندن سنگ از دل کوه، نیاز نبود یک روز تمام پتک بزنیم و دیلم سیکیلویی را در دل سنگ فرو کنیم.»
سیدمجید سنگی تا سال۸۷ یعنی هفتادوپنجسالگیِ پدرش در معدن کار کرد. اما بعد بهسبب کهولت سن پدر و سنگینی این کار، سنگتراشی را کنار گذاشت. اما عشق و علاقه او به هرکارهتراشی مانع شد که بهطورکل این کار را کنار بگذارد. او اگرچه چندسال است که وارد بازار کار ترمه شده است، درکنار ترمههای بتهجقهای فیروزهایرنگ، دکوری از ظروف پرنقشونگار سیاهقلمکاریشده هم دارد و بخشی از کارگاه کوچکش را به مغازه آورده است تا به وقت بیکاری، دستان هنرمندش به کار باشند و با خلق اثری، میراث پدرانش را زنده نگه دارد.
- از خاطرات کار در معدن و همراهی با مرحوم پدرتان برایمان بگویید.
همانطورکه گفتم، محدوده معدن پدرم، کنار چشمه تلخالنقی و یک درخت توت بود. سال۶۵-۶۶ از طرف دولت آمدند و برای خیابانکشی، آن درخت را قطع کردند. پدرم خیلی تلاش کرد که مانع شود؛ اما آنها کار خودشان را کردند. پدرم شاخهای را از ریشه جدا کرد و برد پایینتر و پای کوه کاشت. او هرروز وضو که میگرفت، آب وضو را پای آن درخت میریخت. آن شاخه بیجان الان درخت تنومندی شده است. هر وقت که دلتنگ هستم، سری به معدن میزنم، ساعتی زیر سایه آن درخت مینشینم و خاطرات خوش آن سالها برایم زنده میشود.
- دیگ سنگی و دیگر لوازم تزئینی سنگ هرکاره چگونه ساخته میشود؟
سنگها پساز استخراج از کوه و معدن در کارگاه به کمک ابزاری، چون تیشه، سوهان، پرگار و اسکنه، پرداخت میشود. سنگتراش به کمک تیشه، ناهمواریهای سنگ را میتراشد و از اسکنه برای خالیکردن درون سنگ بهره میبرد. در پایان، کتیبهها و نقشونگار موردنظر را روی ظرف حکاکی میکند. در زمان ما همه این کارها دستی انجام میشد. الان هم خودم صفرتاصد کار را دستی انجام میدهم، اما امروزه با وجود فناوریهای جدید، این کارها با دستگاه انجام میشود که هم سهولت کار را بهدنبال دارد و هم سرعت ساخت ظروف بیشتر میشود.
اصرار کردم فرمول ساخت باروت را به من بگوید. قبول نمیکرد. کف دستان آبلهکرده و زمختم را که نشان دادم، گفت میگوید
- بزرگترین دیزی سنگی که درست کردید، چه ابعادی داشته است؟
یک دیگ بزرگ بود که چهارصدنفر را جواب میدهد و سفارشی برای شهرستان بود. من و پدرم حدود چهلروز روی این دیگ کار کردیم. خاطرم هست برای جابهجایی سنگی که برای این اندازه از دیگ دیزی جدا کرده بودیم، ۱۰کارگر استخدام کردیم.
سنگ را روی الوارهایی میغلتاندیم تا به پایین برسد. از آنجا هم با یک گاری اسبی، سنگ را به حجره آوردیم. ساخت دیگ یک طرف، جابهجایی سنگ یک طرف. نیمی از کار تراش آن دیگ را من و پدرم درحالیکه درون دیگ نشسته بودیم، انجام دادیم.
- شنیدهایم شما قلمزنی میکنید و خط خوشی هم دارید؟
بعضی روزهای زمستانی که برف شدیدی آمده بود و نمیشد به کوه رفت، من به حجره حاجآقا «خادم» نامی که پایین کوه، مغازه فروش وسایل سنگی داشت، میرفتم. از سال ۶۹ کار قلمزنی گل و بلبل، ترنج، بتهجقه و... را یاد گرفتم. شاید یکی از دلایلی که ترمهفروش شدم، علاقه به نقش و طرحهای روی آنهاست.
- به جز دیگ سنگی چه وسایل دیگری از سنگ هرکاره درست میکردید؟
سماور، قلیان، تنبک، تمپو، فلوت و... هم سفارش داشتیم. سماور و قلیان سنگی نقشونگارشده و قلمکار بیشتر برای تزئین و دکوری بود. تمپوهایی از سنگ درست میکردیم که کاربردش برای زورخانهها و باستانیکارها بود. پوست آهو را هم از پنجراه پایینخیابان تهیه میکردیم. اشعار و نقشو نگار روی پوست را هم با خط خودم مینوشتم.
- مشتریهای هنر دست شما بیشتر چه کسانی هستند؟
مشتریهای ما بیشتر اهل هنرند. اما کار دست و هنر زحمتکشی بر زمین نمیماند. بگذارید یک خاطره دلچسب برایتان بگویم. خانواده نهنفرهای داشتیم. یک روز مادرم به پدرم گفت «بدون پول به خانه نیایی که هیچ نداریم.» از صبح تا شب دو تا هاون بزرگ را با دست تراشیدیم. هوا تاریک شده بود و همه کاسبان همسایه رفته بودند.
پدرم گفت «اینها را تمام کنیم و بعد برویم.» گفتم «مشتری نیست؛ هوا سرد است و بهتر است برویم.» گفت: «بنشین؛ خدا مشتری را هم میرساند.» ساعت ۷-۸ شب بود. برف بهشدت میبارید. حدود نیممتری برف باریده بود. ناگهان صدای خشخش پا روی برفها شنیده شد. زن و شوهر زائری با دیدن مغازه ما آمدند تو. پرسیدند «سید! هاونها فروشی است؟» بعد سفارش گوشتکوب هم دادند. سفارشها تا ساعت دو درست شدند. مشتریها پای آتش نشستند به تماشای کار ما. بعداز رفتنشان پدرم گفت «پسرجان! دنیا کلک است و کار دنیا کلک است/ هرکس که کلک ندارد حتما ملک است.»
* این گزارش شنبه ۲ تیرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۶۱ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.